نقشه خوان زندگی
به نام خدایی که زیبا و کامل آفرید
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
سیری داشت برای خودش در فرش، آن قدر بافته بود که احتیاجی به نقشه نداشت با نگاه کردن به فرش می بافت و پیش می رفت
مانوس شده با چله هایش و تار و پودش و نقشه جزئی از وجودش بود همچنان که دف می زد سیر رج ها را طی می کرد و نقش ها یکی پس از دیگری پدیدار می شدند و زندگی می کرد با سیر گره ها اما جایی رسید که دیگر چله ها با قلاب یکی نمی شدند و آن جا بود که فهمید مسیرش تکراری است، که در تکرارش هم باید راه بلدی باشد که راه گم نشود و برای ادامه مسیر باید رجعت داشت به نقشه و با آن همراه بوَد وبرای ادامه باید ذکری داشته باشد از نقشه ای که جلوه ای بود از مسیری که او را به مقصد می رساند.
ذکر، رجعت، مسیر، اینها کلماتی بود که در ذهنش مرور می کرد . زندگی هم بسان بافت فرشی است که در عین تکراری بودن باید مسیر را بلد باشی و راهنمای کاربلدی که مثل ستاره ای دنباله دار با آن طی مسافت کنی اما یادش نمی آمد از کجا دیگر بازنگشته بود و درگیر سراب دنیا شده بود
آنقدر غرق در روزمرگی شده بود که یادش نمی آمد کی و کجا راه را گم کرده است و تمام انرژی را که باید صرف می کرد برای روزی که تمام کاستی هایش آشکار می شد را بیهوده هدر داده بود حالا می خواست برگردد به راه زندگانی راهی که در آن هیچ چیزی بیهوده نیست و در تمام مسیر راه بلدی با توست که انگار جزئی از وجود توست و چنان تو را همراهی می کند تا با سربلندی به مقصد برسی و تو در تمام مسیر با او مانوس می شوی و هرگاه که از او دور می شوی به بیراه رفته ای و از هرجایی که بازگردی بازهم همراهیت می کند ، همراهیت می کند تا گم نشوی، تا دچار سراب جاده نشوی ، همراهیت می کند برای رسیدن به خودش و تا وقتی که نرسی باید هر دم و هر لحظه حواست باشد تا از راه بدر نشوی.
دوباره شروع با بافتن کرد اما این بار علاوه بر این که حواسش به نقشه فرش بود مواظب بود تا نقشه زندگیش هم اشتباه بافته نشود که اگر چنین شود دیگر جای رفوعی باقی نمی ماند پس با تمام وجود سعی کرد که همراه باشد با نقشه خوان زندگیش.
- ۹۲/۱۰/۰۳
خیلی خوب بود