دو روز اول آرام بود، مثل همیشه . . .
اما روز آخر ....
ناآرام بود ... رفت و برگشت های پر از اضطرار، پر از تنش و گاهی ترسناک، نمی توانستی نزدیکش شوی چه برسد که بخواهی به آغوشش بروی اما بازهم همه دوست داشتند و اگر منع محافظان نبود آدمها قطعا به استقبالش می رفتند
پذیرای کسی نبود، این را از صدای فریادهایش می فهمیدی، از کوبندگی ضربه هایش
دقت که می کردی درونش آرام بود این را از شدت حملاتش فهمیدم، می زد، می برد، می آورد، در خود می کشید اما دورتر که می شد چنان آرام بود که گویا اصلا دیگری است که این کارها را می کند
آخر جمعه بود و ماه نیامده بود تا موج های خروشان آن را با نور مهتابی اش آرام کند و شاید این همه هیاهو اضطراری از جنس غیبت امامی بود که در بطن خود آن را داشت . . .
- ۲ نظر
- ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۴