شهر با تو هذاالبلد شد
به یمن وجود تو مبارک شد و تقدس پیدا کرد
به حرمت وجود تو مشهدالرضا شد و حل تو آن را مقدس کرد
جام زهری که تو نوشیدی، کبدی بود که طوس را هذاالبد کرد
- ۱۱ نظر
- ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۲
به یمن وجود تو مبارک شد و تقدس پیدا کرد
به حرمت وجود تو مشهدالرضا شد و حل تو آن را مقدس کرد
جام زهری که تو نوشیدی، کبدی بود که طوس را هذاالبد کرد
بیا ستاره دنباله دار نبوت
بیا دلم نجوا می خواهد که برای این نجوا تمام عمرم را صدقه می دهم و تمام وجودم گوش می شود برای شنیدن شما
بیا خیرکثیر که زندگی بدون شما فقط کثرت لهو و لعب است
بیا آسمان پربرکت تا زمین دلم پر شود از بذرهای عاشقی و قد بکشد و برسد به شما
بیا ، بیا . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
به نام خدایی که زیباوکامل آفرید
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
دست من و دامان تو
طارق یعنی تو تویی که وقتی راه می افتم به سویت ، پاهایم در اختیار خودم نیست چون که قوت و ناصرش را از تو می گیرد و دستم در دست توست و مدام همانند کودکی که ترس از گم شدن دارد سفت به تو می چسبم و لحظه ای دامانت را رها نمی کنم چونکه اگر رها کنم می دانم که سر از بیراهه درمی آورم بیراهه هایی که همه هزل است و فقط مرا از تو جدا می کند پس دست در دست تو به راه می افتم تا تو حافظ من باشی که اصلا حفظ شدن جز با تو معنایی ندارد حفظ شدن یعنی دل و دیده را با تو همراه کردن و دم به دم از تو نفس گرفتن، از تو جان گرفتن برای رسیدن به تو و من به این امید به راه می افتم و می دانم که تو مرا رها نمی کنی و هر لحظه دلم را دق الباب می کنی اما این من هستم که گاهی گوشم کر شده از هزل ها و نمی شنوم اما قول فصل تو بازهم مرا به خود می آورد و باز میگردم تا بهره مند شوم از آسمان پربرکت تو و دل بکنم از زمین و برسم به سما تو،سمائی که باید سیر کنی بین طارق و نجم ثاقبش که بین الحرمینی است که خالیست از هرکیدی و هرچه می بینی عشق است و عشق.
به نام خدایی که زیبا و کامل آفرید
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
سیری داشت برای خودش در فرش، آن قدر بافته بود که احتیاجی به نقشه نداشت با نگاه کردن به فرش می بافت و پیش می رفت
مانوس شده با چله هایش و تار و پودش و نقشه جزئی از وجودش بود همچنان که دف می زد سیر رج ها را طی می کرد و نقش ها یکی پس از دیگری پدیدار می شدند و زندگی می کرد با سیر گره ها اما جایی رسید که دیگر چله ها با قلاب یکی نمی شدند و آن جا بود که فهمید مسیرش تکراری است، که در تکرارش هم باید راه بلدی باشد که راه گم نشود و برای ادامه مسیر باید رجعت داشت به نقشه و با آن همراه بوَد وبرای ادامه باید ذکری داشته باشد از نقشه ای که جلوه ای بود از مسیری که او را به مقصد می رساند.
ذکر، رجعت، مسیر، اینها کلماتی بود که در ذهنش مرور می کرد . زندگی هم بسان بافت فرشی است که در عین تکراری بودن باید مسیر را بلد باشی و راهنمای کاربلدی که مثل ستاره ای دنباله دار با آن طی مسافت کنی اما یادش نمی آمد از کجا دیگر بازنگشته بود و درگیر سراب دنیا شده بود
آنقدر غرق در روزمرگی شده بود که یادش نمی آمد کی و کجا راه را گم کرده است و تمام انرژی را که باید صرف می کرد برای روزی که تمام کاستی هایش آشکار می شد را بیهوده هدر داده بود حالا می خواست برگردد به راه زندگانی راهی که در آن هیچ چیزی بیهوده نیست و در تمام مسیر راه بلدی با توست که انگار جزئی از وجود توست و چنان تو را همراهی می کند تا با سربلندی به مقصد برسی و تو در تمام مسیر با او مانوس می شوی و هرگاه که از او دور می شوی به بیراه رفته ای و از هرجایی که بازگردی بازهم همراهیت می کند ، همراهیت می کند تا گم نشوی، تا دچار سراب جاده نشوی ، همراهیت می کند برای رسیدن به خودش و تا وقتی که نرسی باید هر دم و هر لحظه حواست باشد تا از راه بدر نشوی.
دوباره شروع با بافتن کرد اما این بار علاوه بر این که حواسش به نقشه فرش بود مواظب بود تا نقشه زندگیش هم اشتباه بافته نشود که اگر چنین شود دیگر جای رفوعی باقی نمی ماند پس با تمام وجود سعی کرد که همراه باشد با نقشه خوان زندگیش.
به امید طلوع خورشید زیبای امامت قلم در دست گرفته می نگارم.